نیمه شب آواره و بی حس وحال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین وهمزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شدبا من او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنمش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
د م به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گرگشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورقبان شوی دریاست دل
بی تو شامه بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو ویران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت: در عشقت وفادارم بمان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه ازسرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشقه من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی تاخت بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخره این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنجه فراوان بود و بس